و عــ♥ــشــ♥ــق....
خدایا! خیلی برگردون عقب،یا بزن بره جلو...اینجای زندگی دلم خیلی گرفته!







همیشه فکرکن که توی یک دنیای شیشه ای زندگی می کنی پس مراقب باش به طرف کسی سنگ پرت نکنی چون اول دنیای خودتو می شکنی.

| 11:25 | 17 تير 1391برچسب:,


حال من بد نيست غم کم مي خورم...

حال من بد نيست غم کم مي خورم کم که نه! هر روز کم کم مي خورم

آب مي خواهم، سرابم مي دهند عشق مي ورزم عذابم مي دهند
خود نمي دانم کجا رفتم به خواب از چه بيدارم نکردي؟ آفتاب!!!!
خنجري بر قلب بيمارم زدند بي گناهي بودم و دارم زدند
دشنه اي نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمي پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد يک شبه بيداد آمد داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام
عشق اگر اينست مرتد مي شوم خوب اگر اينست من بد مي شوم
بس کن اي دل نابساماني بس است کافرم! ديگر مسلماني بس است
در ميان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ي مردم شدم
بعد ازاين بابي کسي خو مي کنم هر چه در دل داشتم رو مي کنم
نيستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستي کار ماست چشم مستي تحفه ي بازار ماست
درد مي بارد چو لب تر مي کنم طالعم شوم است باور مي کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمي گويم که خاموشم مکن من نمي گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش من نمي گويم مرا غم خوار باش
من نمي گويم،دگر گفتن بس است گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين! شاد باش دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما ياري نبود قصه هايم را خريداري نبود!!!
واي! رسم شهرتان بيداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو ديوارتان خون مي چکد خون من،فرهاد،مجنون مي چکد
خسته ام از قصه هاي شوم تان خسته از همدردي مسموم تان
اينهمه خنجر دل کس خون نشد اين همه ليلي،کسي مجنون نشد
آسمان خالي شد از فريادتان بيستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پيشه ام بويي از فرهاد دارد تيشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه! هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!
هيچ کس اشکي براي ما نريخت هر که با ما بود از ما مي گريخت
چند روزي هست حالم ديدنيست حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روي زمين زل مي زنم گاه بر حافظ تفاءل مي زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت:
 " ما زياران چشم ياري داشتيم خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم

| 10:55 | 17 تير 1391برچسب:,


تونل ها راست میگویند...راه هست... حتی در دل سنگ!!!

| 10:48 | 17 تير 1391برچسب:,


چه کسی می گوید :

        که گرانی شده است؟

                 دوره ی ارزانیست!

دل ربودن ارزان!

دل شکستن ارزان!

دوستی ارزان است...!

دشمنی ها ارزان!

چه شرافت ارزان!

تن عریان ارزان!

آبرو قیمت یک تکه ی نان...

ودروغ از همه چیز ارزانتر

قیمت عشق چقدر کم شده است!

کمتر از آب روان

وچه تخفیف بزرگی خورده

قیمت هر انسان..............................................................

| 10:44 | 17 تير 1391برچسب:,


    به دنبــال واژه هـــــا مبــــاش . . .

    كلمــــــات فريبمان مي دهنــــد . . .

  وقتي اولين حرف الفبا كلاه سرش برود

  فاتحـــــه كلمـــــات را بايد خواند.

| 10:38 | 17 تير 1391برچسب:,


به سرنوشت بگویید : اسباب بازی هایت بی جان نیستند

آدمند...

میشکنند...

آرام تر!!! ...

| 10:33 | 17 تير 1391برچسب:,


آدمی غــــــرورش را خیلی زیاد . شاید بیشتر از تمـــــــام داشتــه هــــایــش- دوست می دارد حالا ببین اگر خودش، غـــــــرورش را بـــه خـــــاطــــر تـــــو، نادیده بگیرد ، چه قدر دوســتت دارد ! و این را بِفهــــــــــــم آدمیــــــــــزاد
farhad | 11:55 | جمعه 16 تير 1391برچسب:غرور ادم,


انسان مجموعه ای از آنچه که دارد نیست؛ بلکه انسان مجموعه ای است از آنچه که هنوز ندارد، اما می تواند داشته باشد .
farhad | 11:39 | جمعه 16 تير 1391برچسب:انسان,


نگران نباش... حال دلم خوب است نه از شيطنت هاي كودكانه اش خبري هست نه از شيون هاي مداومش به وقت خواستن تو آرام ... گوشه اي نشسته و روياهايش را به خاك ميسپارد!
farhad | 3:6 | دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,


هميشه ميگفت حرف هايت را از چشمانت ميخوانم... براي همين وقت خداحافظي فقط نگاهش كردم
farhad | 3:6 | دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,


شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی... شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی ؟ با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین...! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی... شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم . استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین...! و این است فرق عشق و ازدواج ...
farhad | 3:5 | دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,