صبح پنج شنبه که میشود
همه به این فکر میکنند که
آخر شب را چگونه خوش بگذرانند
اما من با سیگاری روزم را آغاز میکنم و
به این فکر میکنم که
یک هفته پیرتر شده ام و هنوز نفس میکشم . . . . .
farhad | 15:11 | جمعه 13 مرداد 1391برچسب:صبح پنج شنبه,
دلت که شکست تازه حضور خدا در تو آغار می شه ...
دلت رو آب و جارو می کنه ... در حالی که تو از اون گله داری…!!!
تیکه تیکه اش رو با حوصله کنار هم می چینه...!
اما تو همه نداشته هات رو به گردنش میندازی ...!
متهمش می کنی به سنگدلی ...به رنجوندن آدمها ...!
به اینکه انگار نمی شنوه صداتو...!
و اون چه صبورانه چینی دلت رو بند می زنه ...
خودش می یاد جای همه چیز و همه کس رو می گیره ...!!
چه آرامشی داره دل شکسته ای که همصحبتش خداست ... دنیات زیبا می شه ...
یادش که می کنی قلبت آرام می گیره !
حالا به راستی ...
باید از او که دلت رو شکسته گله کرد یا تشکر ...!!!...؟؟؟
لطفا به من عشق تعارف نکنید ، سیرم !!!
من به تنهایی کنار ساحل قدم می زنم ،
به تنهایی به دیدن غروب می روم ،
به تنهایی تنها می مانم ،
عشق را می سپارم به چشمان آزاد و نترس موش های صحرایی ،
من شکستم ،
دیروز تکه تکه هایم را با دست جمع کردم ،
دستم برید ،
از فردا خودم را گچ می گیرم ،
شاید دیگر هرگز پرواز نکنم اما هرگز زمین نمی خورم ،
شاید نخندم اما گریه هم نمی کنم ،
شاید جاودانه نشوم اما آسوده می میرم ،
فردا قلبم را از جا می کنم ،
چالش می کنم زیر خروارها خاک نم کشیده ی کویر ،
شما هم می توانید در مراسم تدفینش شرکت کنید ،
فقط لطفا قلبم را ندزدید ،
من عاشق نمی شوم حتی به قیمت پوسیدن...!!!
"یکی بود" را باور کنید
اما "یکی نبود" بعدش را فراموش کنید
دروغ محض است
همیشه یکی در یادمان هست
که جلوی احساسمان به دیگری را می گیرد...
پس همیشه "یکی" هست...!!!
حال من بد نيست غم کم مي خورم کم که نه! هر روز کم کم مي خورم
آب مي خواهم، سرابم مي دهند عشق مي ورزم عذابم مي دهند
خود نمي دانم کجا رفتم به خواب از چه بيدارم نکردي؟ آفتاب!!!!
خنجري بر قلب بيمارم زدند بي گناهي بودم و دارم زدند
دشنه اي نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمي پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد يک شبه بيداد آمد داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام
عشق اگر اينست مرتد مي شوم خوب اگر اينست من بد مي شوم
بس کن اي دل نابساماني بس است کافرم! ديگر مسلماني بس است
در ميان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ي مردم شدم
بعد ازاين بابي کسي خو مي کنم هر چه در دل داشتم رو مي کنم
نيستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستي کار ماست چشم مستي تحفه ي بازار ماست
درد مي بارد چو لب تر مي کنم طالعم شوم است باور مي کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمي گويم که خاموشم مکن من نمي گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش من نمي گويم مرا غم خوار باش
من نمي گويم،دگر گفتن بس است گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين! شاد باش دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما ياري نبود قصه هايم را خريداري نبود!!!
واي! رسم شهرتان بيداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو ديوارتان خون مي چکد خون من،فرهاد،مجنون مي چکد
خسته ام از قصه هاي شوم تان خسته از همدردي مسموم تان
اينهمه خنجر دل کس خون نشد اين همه ليلي،کسي مجنون نشد
آسمان خالي شد از فريادتان بيستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پيشه ام بويي از فرهاد دارد تيشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه! هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!
هيچ کس اشکي براي ما نريخت هر که با ما بود از ما مي گريخت
چند روزي هست حالم ديدنيست حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روي زمين زل مي زنم گاه بر حافظ تفاءل مي زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت:
" ما زياران چشم ياري داشتيم خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم
آدمی غــــــرورش را خیلی زیاد . شاید بیشتر از تمـــــــام داشتــه هــــایــش- دوست می دارد حالا ببین اگر خودش، غـــــــرورش را بـــه خـــــاطــــر تـــــو، نادیده بگیرد ، چه قدر دوســتت دارد ! و این را بِفهــــــــــــم آدمیــــــــــزاد
هميشه ميگفت حرف هايت را از چشمانت ميخوانم...
براي همين وقت خداحافظي فقط نگاهش كردم
farhad | 3:6 | دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,
نگران نباش...
حال دلم خوب است
نه از شيطنت هاي كودكانه اش خبري هست
نه از شيون هاي مداومش
به وقت خواستن تو
آرام ...
گوشه اي نشسته و روياهايش را به خاك ميسپارد!
farhad | 3:6 | دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی...
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی ؟
با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین...!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟
استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی...
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم .
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین...!
و این است فرق عشق و ازدواج ...
farhad | 3:5 | دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,
می گوید: کلمات گـــــــــــاهی بار معنایی خود را از دست می دهند ... این روزها " دوستـــــت دارم " ها دیگر قلــــــب کســـی را به تپش وا نمیدارد ! و گونه کسی را سرخ نمیکند ! می گویـــــــــم : مشکل از دوست داشتن نیستمشکل از تکـــــــــرار است !
من غــــــرورم را به راحتــــــی به دست نیــــــاوردم کــــــه اگه دلـــت خواست خـــــردش کنی ... ! غـــــــرور من اگر بشکـنـــــــد با تـــکـــــه هـــایـــــش شاهـــــــرگ زنــــدگـــــی تـــــو را نیز خواهـــــم زد
(این وبلاگمو تقدیم میکنم به عزیزترین کسم)
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
و عشق...... و آدرس
feree.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.